مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

شش ماهگیت مبارک

                                       6 ماهگیت مبارک جانان                                  چه زود میگذره. شش ماهه شدی. به همین راحتی. البته نه به همین راحتی اما باورم نمیشه که من یه کوچولوی شش ماهه دارم.  دوشنبه 21 دی، تولد 29 سالگی من بود. دهه بیست زندگیم با همه ی تلخ و شیرینش گذشت و من، وارد دهه‌ی سی شدم. ورودم خیلی شیرین و رومانتیک بود. شب تولدم یعنی یکشنبه خیلی از دوستها و آشنایان بهم تبریک گفتند. رضا که از سرکار اوم...
27 دی 1394

شیرین کاری (قسمت سوم)

از وقتی یه کوچولو تو زندگی یه زوج پا میزاره دیگه کلمه ی تکرار بی معنی میشه. هیچ روز و ساعت و دقیقه ای تکراری نیست. خندیدن میوه ی عمرت، هربار شیرینتر میشه. بازی کردنش جالب تر، قیافه ش خوردنی تر و پیشرفتهاش تعجب آورتر!! البته که هر پیشرفتی برای کودک به سن مایسا طبیعیه و پدر و مادرهایی که این دوران رو برای بچه هاشون گذرونده باشن، جذابیت خاصی براشون نداره. اما یکی مثل من و همسرم، هرشب از رفتارها و حرکات دخترکمون تعجب می کنیم و دوربین به دست داریم ازش عکس و فیلم میگیریم. انقدر که دیگه نه حافظه ی لب تاپ و نه یه هارد اکسترنال 500 گیگ، جوابگو نیستن. تصمیم دارم خورد  خورد عکسها رو چاپ کنم. فیلمها رو  هم ادیت میکنم و فقط قسمتهای جذابش رو نگ...
17 دی 1394

هفته ی سخت

سلام دخملی مامان، هفته ی خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم. جمعه 4 دیماه 94، مراسم حنابندون نوه عمه ی بابارضا دعوت داشتیم. از صبح رفتیم خونه مامان جون اینا تا من بتونم آماده بشم. طرفای ظهر واسه اینکه شما هم یه آب و هوا عوض کنی، همراه مامان جون و خاله رفتین تا به خاله ی مامان جون یه سر بزنین و منم موندم خونه تا واسه شب آماده بشم. نزدیک به ساعت 6 که برگشتین، مامان جون گفت یه کوچولو بی قراری کردی و وقتی اومدم بغلت کنم دیدم یه کم داغی شاید تب داری. با اینحال باید مراسم رو میرفتیم. اونجا از دیدن خانوما و صدای آهنگ و بزن و برقص کلی خوشحال بودی و مدام به همه میخندیدی. آخرشب که دیگه خوابت گرفته بود، زودتر از همه زدیم بیرون و برگشتیم خونمون. ساعت 5 ص...
10 دی 1394

یلدا مبارک

                                   اولین یلدای زندگیت مبارک دختـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم خداروشکر بعد چندسال طولانی، بالاخره محرم و صفر از شب یلدا گذشت و بالاخره تونستیم دیشب یعنی 30 آذر 94، یه جشن درست و حسابی بگیریم و قشنگتر اینکه این اتفاق خوب مصادف شد با اولین شب یلدا  با حضور شما... از قبل قرار بود که همه ی خانواده بعد از شام خونه ی مامانی جمع بشن تا باهم باشیم. بعدا فهمیدیم فقط خانواده ی ما و خاله زهرا به قولشون عمل کردن و نرفتن. آخه بیچاره مامانی بنده خدا، دیگه از پس پذیرایی این...
1 دی 1394
1